کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت اول

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت دوم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت سوم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت چهارم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت پنجم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت ششم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت هفتم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت هشتم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت نهم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت دهم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت یازدهم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت دوازدهم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت سیزدهم

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن – قسمت چهاردهم

 

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن، عنوان کتابی‌ست از اریش فروم روانشناس بلندآوازهٔ مکتب فرانکفورت که در سال ۱۹۵۶ منتشر شد.

نویسنده در پیش‌گفتار تأکید می‌کند که این کتاب دستورالعمل ساده‌ای برای عشق ورزیدن نیست و در خلال کتاب عشق ورزیدن را به عنوان یک هنر معرفی می‌کند.

فروم تلاش می‌کند که خواننده را متقاعد کند که تمام کوشش‌های او برای عشق ورزیدن محکوم به شکست است مگر این که با جد برای تکامل همه جانبهٔ شخصیت خود بکوشد تا جایی که به جهت‌بینی سازنده‌ای برسد.

 

کتاب هنر عشق ورزیدن

مطالعهٔ این کتاب برای کسانی که دستورالعمل ساده‌ای برای عشق ورزیدن می‌جویند، کاری یأس‌آور خواهدبود. برعکس، در این کتاب نشان داده خواهدشد که عشق احساسی نیست که هر کس، صرف نظر از مرحلهٔ بلوغ خود، بتواند به آسانی بدان گرفتار شود. این کتاب می‌خواهد خواننده را متقاعد سازد که تمام کوشش‌های او برای عشق ورزیدن محکوم به شکست است، مگر آن‌که خود او با جد تمام برای تکامل تمام شخصیت خود بکوشد، تا آنجا که به جهت‌بینی سازنده‌ای دست یابد. این کتاب می‌خواهد اثبات کند که اگر آدمی همسایه‌اش را دوست نداشته‌باشد و از فروتنی واقعی، شهامت، ایمان و انضباط بی‌بهره باشد، از عشق فردی خرسند نخواهد شد.

برشی از کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن

دانش درجات بسیار دارد، دانشی که زادهٔ عشق است، سطحی نیست، بلکه تا عمق وجود رسوخ می‌کند. چنین دانشی فقط وقتی میسر است که من بتوانم به علاقهٔ خودم فائق آیم و دیگری را چنان که هست ببینم. مثلا، من ممکن است بدانم که فلان کس تندخو است، گرچه این را آشکارا نشان نداده‌باشد، ولی ممکن است او را باز هم عمیق‌تر از این بشناسم، در این صورت می‌فهمم که او مضطرب و نگران است، احساس تنهایی می‌کند، یا احساس گناه می‌کند. بدین ترتیب در می‌یابم که اوقات تلخی و عصبانیت او معلول چیزی عمیق‌تر است. در نتیجه او را فردی نگران و ناراحت می‌بینم، یعنی انسانی که رنج می‌کشد، نه آدمی که بدخو و عصبانی است.

عشق بیمارگونه

انواع مختلفی از عشق بیمارگونه وجود دارد که همه منتج به دردمندی هوشیارانه می‌شوند. کیفیت اساسی عشق بیمارگونه، در این حقیقیت نهفته‌است که از عشاق، یکی یا هر دو هنوز وابسته به پدر یا مادر باقی مانده‌اند و همان احساس‌ها و انتظارها و ترس‌هایی را که زمانی در برابر پدر یا مادر داشته‌اند، به بزرگسالی منتقل ساخته‌اند.
یکی از انواع متداول عشق بیمارگونه در مردانی دیده می‌شود که از نظر تکامل عاطفی هنوز در قید بستگی‌های کودکانه به مادر خود مانده‌اند. اینان هنوز احساس کودکانه دارند، به حمایت، عشق، گرمی، دلسوزی و تحسین مادر نیازمندند و عشق بی قید و شرط مادر را می‌خواهند، فقط بدین دلیل که بدان نیازمندند. چنین مردانی اگر بخواهند عشق زنی را برانگیزند و حتی پس از موفقیت در عشق، غالبا بسیار مهربان و دلپذیرند، ولی رابطه آنان با معشوق (در حقیقت، مثل رابطه آنان با مردم) سطحی و عاری از مسئولیت است.

هدف آنان این است که معشوق باشند نه عاشق. در این گونه مردان معمولا نوعی تمایلات بیهوده‌اندیشانهٔ بزرگی و جلال وجود دارد که کمابیش از نظر نهفته است. اگر آنان زن دلخواه خود را پیدا کنند، بیش از هر کس در جهان احساس ایمنی می‌کنند و آن‌گاه می‌توانند عشق و لطف فراوان ابراز کنند، و به همین دلیل است که وضع این‌گونه مردان این همه گمراه‌کننده است. اما بعد از مدتی که زن دیگر طبق انتظارات عجیب و غریب آنان رفتار نمی‌کند تعارضات و آزردگی‌های بسیار در آنان به بار می‌آید.

اگر زن پیوسته او را تحسین نکند، اگر برای خود نیز حق زندگی قائل شود، و اگر خود او هم بخواهد مورد محبت و حمایت واقع شود، و در موارد افراطی، اگر زن حاضر نشود از روابط عاشقانه شوهرش با زنان دیگر چشم‌پوشی کند و حتی علاقه تحسین‌آمیزی به آن‌ها نداشته‌باشد، مرد از ته دل آزرده و ناامید می‌شود، و معمولا با توسل به این اندیشه، دلیل‌تراشی می‌کند که زنش او را دوست ندارد و خودخواه و مستبد است. در نظر این مردان هر عملی که به نوعی با رویه مادری عاشق نسبت به فرزند دلبند فرق داشته‌باشد، دلیل بر عدم علاقه است. این مردان اغلب رفتار محبت‌آمیز خود و علاقه به خرسند کردن دیگران را با عشق اصیل اشتباه می‌کنند و به این نتیجه می‌رسند که با آنان ظالمانه رفتار شده‌است.
در حقیقت مردی که از محبت بی‌اندازه مادرش (مادری احتمالا سلطه‌جو ولی بی‌میل به زیانکاری) برخوردار بوده‌است، اگر با زنی با همین خصایص مادرانه همسر شود، و اگر ذوق و قریحه خاصش به او امکان بدهد که از فریبندگی خود استفاده کند و مورد ستایش قرار گیرد (چنانکه در مورد سیاستمداران موفق دیده می‌شود) آنگاه وضعش از نظر اجتماعی «نیک سازگار» خواهد بود، بدون اینکه هرگز به مرحله عالی‌تر بلوغ برسد. ولی اگر اوضاع و احوال نامساعد باشد، که بسیار روی می‌دهد، زندگی عاشقانه او یا زندگی اجتماعیش به سرخوردگی شدید مبدل می‌شود و در ضمن آن‌که به تنهایی دچار شده‌است، تعارضات و اضطرابات مکرر و افسردگی شدید بدو چیره خواهد شد.

نوع دیگری از عشق بیمارگونه را در جایی می‌توان مشاهده کرد که فرزند بیشتر به پدر دلبستگی دارد.
قضیه مورد نظر درباره مردی است که مادرش سرد و کناره‌جو بوده است، ولی پدرش (تا حدی به واسطه سردی مادر) همه محبت و علاقه‌اش را به پسرش متوجه می‌ساخته است. او «پدری خوب» اما در عین حال خود کامه است. هر وقت که از رفتار پسرش شادمان شود، او را تحسین می‌کند، به او هدایایی می‌دهد، و مهربانی می‌کند؛ هرگاه پسر سبب ناخشنودی او شود، پدر خود را کنار می‌کشد، یا فرزندش را سرزنش می‌کند. پسر، که تنها به محبت پدر دلخوش است، برده‌وار به پدر نزدیک می‌شود. هدف اصلی زندگی او این است که پدرش را راضی کند و موفقیت در این کار برایش شادی و امنیت و رضامندی می آورد. ولی وقتی که اشتباهی از او سر می‌زند، شکست می‌خورد، یا در خشنود ساختن پدر موفق نمی‌شود، احساس خلاء می‌کند، احساس می‌کند که کسی دوستش ندارد و احساس می‌کند که همه دورش انداخته‌اند. چنین شخصی در زندگی بزرگسالی نیز می‌کوشد تا چهره پدرانه‌ای بیابد و به همین طریق بدو دلبسته شود. سراسر زندگی او برحسب اینکه در کسب تحسین پدر موفق باشد یا نه، خلاصه می‌شود و از این رو او جز پستی و بلندی‌های متوالی چیز دیگری نیست.

این نوع مردان غالبا در کارهای اجتماعی خیلی موفقند. آنها جدی و پرکار، قابل اطمینان و پراشتیاقند، به شرط اینکه تصویر پدرانه انتخابی آنها رفتار خود را نسبت به ایشان تشخیص بدهد. ولی این گونه افراد همیشه از زنان دوری و کناره گیری می‌کنند. زن در نظر آنان هیچ نوع اهمیت اساسی ندارد، بدین ترتیب همیشه زنان را کمی حقیر می‌پندارند و این حالت اغلب شبیه وضع پدرانی است که به دختر کوچک خود به نظر خردی می‌نگرند. آنان ممکن است در آغاز، به واسطه مرد بودن، زنی را تحت تأثیر قرار دهند، ولی زن پس از ازدواج با آنان، در می یابد که چون علاقه پدرانه بر زندگی زناشویی ایشان حکومت می‌کند . ناگزیر خود او در درجه دوم اهمیت قرار دارد؛ در این صورت است که زن روز به روز از شوهرش مأیوس‌تر می‌شود، مگر اینکه تصادفا زن نیز به پدرش دلبستگی داشته باشد. در این صورت او با شوهری که با وی همانند یک بچه رفتار می‌کند، نمونه غامض‌تر اختلال در عشق، موردی است که پدر و مادر همدیگر را دوست ندارند، ولی خوددارتر از آنند که نزاع کنند یا نارضایتی خود را آشکار سازند.

اما در عین حال دوری آنان از یکدیگر باعث می‌شود که رابطه شان با کودک بی‌پیرایه نباشد. احساس دختری کوچک در محیطی چنین، چیزی جز درست بودن امور نیست، اما این احساس هرگز به او اجازه نمی‌دهد خواه با پدر یا مادر، تماس نزدیک‌تری بگیرد، در نتیجه هرگز مطمئن نیست که پدر و مادر چه احساس می‌کنند و چه می‌اندیشند؛ همیشه در محیط او چیزی ناشناخته و مرموز وجود دارد. در نتیجه کودک به درون دنیای می‌رود، به خواب و خیال پناه می‌برد، از دنیای واقع دور می‌شود و همین رویه را در روابط عاشقانه‌اش نیز حفظ می‌کند.
از این گذشته، این کناره‌گیری باعث بروز اضطرابی شدید و نوعی احساس تزلزل و بی‌ثباتی می شود و اکثرا تمایلات مازوخیستی ایجاد می‌کند، زیرا این تنها راه رسیدن به هیجانی شورانگیز است. اغلب این گونه زنان بیشتر ترجیح می‌دهند که شوهرانشان غوغایی راه بیندازند و فریاد بکشند، تا رفتاری عاقلانه و طبیعی داشته باشند، زیرا لااقل این وضع بار سنگین تنش و ترس را از روی دوششان بر می دارد. چه بسا که آنان ناخوداگاه شوهر را تحریک می‌کنند تا چنین وضعی به وجود آید، باشد که شکنجه بی‌تکلیفی، که از بی‌احساسی ناشی شده است، پایان پذیرد.

کتاب صوتی هنر عشق ورزیدن

نثار کردن: اولین خصیصهٔ فعال عشق

به طور کلی خصیصهٔ فعالِ عشق را می‌توان چنین بیان کرد که عشق در درجهٔ اول، نثار کردن است نه گرفتن. نثار کردن چیست؟ ممکن است این پرسشی ساده به نظر برسد، ولی در حقیقت پر از ابهام و پیچیدگی است. معمول‌ترین اشتباه مردم این است که نثار کردن را با ترک چیزها، محروم شدن و قربانی گشتن یکی می‌دانند.
شخص تاجر مسلک همیشه حاضر است چیزی بدهد، ولی فقط در صورتی که بتواند متقابلاً چیزی بگیرد؛ دادن بدون گرفتن، برای او به منزلهٔ فریب خوردن است.
به عکس، عد‌ه‌ای آن را نوعی فضیلت به معنی فداکاری می‌دانند. اینان فکر می‌کنند که، درست به همان دلیل که نثار کردن، عملی دشوار و ناگوار جلوه می‌کند، انسان باید نثار کند و ببخشد. برای آنان این اصل، که نثار کردن بهتر از گرفتن است، بدین معنی است که رنج کشیدن و محرومیت، والاتر از احساس شادی است…

برای کسی که دارای منشی بارور و سازنده است، نثار کردن مفهوم کاملا متفاوتی دارد. نثار کردن برترین مظهر قدرت آدمی است. در حین نثار کردن است که من قدرت خود، ثروت خود و توانایی خود را تجربه می‌کنم. تجربهٔ نیروی حیاتی و قدرت درونی که بدین وسیله به حد اعلای خود می‌رسد، مرا غرق در شادی می‌کند. من خود را لبریز، فیاض، زنده و در نتیجه شاد احساس می‌کنم. نثار کردن از دریافت کردن، شیرین‌تر است، نه به سبب اینکه ما به محرومیتی تن در می‌دهیم، بلکه به این دلیل که شخص در عمل نثار کردن، زنده بودن خود را احساس می‌کند.
یک انسان چه چیز به دیگری نثار می‌کند؟ او از خودش، یعنی از گران‌بهاترین چیزی که دارد و از زندگیش نثار می‌کند. این بدان معنا نیست که او ضرورتا، خودش را فدای دیگری می‌کند بلکه او از آنچه در وجود خودش زنده است به دیگری می‌بخشد؛ از شادیش، از علائقش، از ادراکش، از داناییش، از خلق خوشش، و از غم هایش به مصاحب خود نثار می‌کند . از تمام مظاهر و مآثر زندگیش می‌بخشد.
او با چنین بخششی از زندگی خویش، فرد دیگری را احیا می‌کند، و در ضمن افزودن احساس زندگی در خویش، احساس زنده بودن را در دیگری بارورتر می‌سازد. او به امید دریافت کردن نمی‌دهد، نثار کردن به خودی خود شادمانی با شکوهی است. ولی انسان،در ضمن نثار کردن، خواه ناخواه چیزی را در وجود طرف زنده می‌کند، و همین چیزی که زندگی یافته‌است به نوبه خود به سوی وی منعکس می‌شود. در بخشش حقیقی، انسان به ناچار چیزی را که به او باز داده می‌شود، دریافت می‌کند. بدین ترتیب، بخشیدن ضمنا طرف مقابل را نیز بخشنده می‌کند و در نتیجه طرفین متقابلا در شادی چیزی که خود به آن زندگی بخشیده‌اند، سهیم می‌شوند. ضمن بخشیدن، چیزی به دنیا می‌آید، و طرفین سپاسگزار آن حیاتی خواهندبود که برای هر دوی آنان متولد شده‌است. این نکته خصوصا در مورد عشق صادق است: عشق نیرویی است که تولید عشق می‌کند.

 

عشق به خود، عشق به خدا

عشق به خود

اینکه می‌گویند عشق به خود مغایر عشق به دیگران است، سفسطه‌ای بیش نیست. اگر این فضیلت است که همسایه‌ام را مانند یک انسان دوست بدارم، این هم باید فضیلت باشد، نه زشتکاری، که خود را دوست داشته‌باشم، چرا که من هم انسانم.

نه تنها دیگران، بلکه خود ما «هدف» احساس‌ها و رویه‌های خودمان قرار می‌گیریم؛ رویه ما نسبت به دیگران و نسبت به خودمان، نه تنها متباین نیستند، بلکه اساسا پیوند دهنده‌اند. توجه به مسئله مورد بحث این معنی را می‌رساند که: عشق به دیگران و عشق به خود با هم مغایرت ندارد.
عشق واقعی یک «تأثر» به معنی تحت تأثیر دیگران قرار گرفتن نیست، بلکه کوشش فعال برای بسط خوشبختی معشوق است که از استعداد ما برای عشق ورزیدن سرچشمه می‌گیرد.
جنبهٔ مثبت عشق به سوی معشوق میل می‌کند، معشوقی که تجسمی از صفات واقعی انسانی است. عشق به دیگری به ناچار، متضمن عشق به انسانیت است.
مسئلهٔ عشق به خود به بهترین نوعی در این گفتار مایستر اکهارت خلاصه شده‌است: «اگر تو خود را دوست داری، دیگران را نیز مانند خودت دوست داری. تا وقتی که دیگری را کمتر از خودت دوست داری در دوست داشتن خودت هم موفقیت واقعی کسب نکرده‌ای، ولی اگر خودت و همه را به یک اندازه دوست بداری، آنگاه همگی را به منزله یک شخص دوست خواهی داشت و آن هم خداست هم انسان. بنابراین آن کسی درستکار و بزرگ است که، ضمن دوست داشتن خود، همه را به تساوی دوست بدارد.

عشق به خدا

برای او (انسان واقعا متدین)، عشق به خدا، یعنی اشتیاق به کسب توانایی کامل برای دوست داشتن، اشتیاق کامل برای تحقق بخشیدن چیزهایی در نفس خود که “خدا” مظهر آن‌هاست.
در نظام‌های دینی جهان غرب، عشق به خدا اساسا با اعتقاد به وجود خدا، اعتقاد به عدالت الهی و عشق الهی یکی است. عشق به خدا ضرورتا یک تجربهٔ فکری است. در ادیان شرقی و عرفان عشق به خدا یک تجربه احساسی شدید از وحدت است که بطوری ناگسستنی با ابراز این عشق در همهٔ اعمال زندگی بستگی دارد.
عشق به خدا نمی‌تواند از عشق نسبت به پدر و مادر جدا باشد. اگر شخص خود را از دلبستگی دردمندانه به مادر، خانواده، و ملت جدا نسازد، اگر همان بستگی بچگانه را نسبت به پدر یا هرقدرت دیگر کیفر و پاداش‌دهنده حفظ کند، هرگز نمی‌تواند به عشق کاملتری که عشق به خداست برسد. آن‌گاه دین او همان دین مراحل اولیه است، که در آن‌ها خدا یا مادری حمایت‌کننده است یا پدری پاداش و کیفر دهنده.

عشق مادرانه، عشق جنسی

عشق مادرانه

عشق مادرانه قبول بدون قید و شرط زندگی کودک و احتیاجات اوست. قبول کردن زندگی کودک دارای دو جنبه است؛ یکی توجه و مسئولیتی که صد در صد برای ادامهٔ حیات و رشد کودک لازم است، و دیگری، که عمیق‌تر از صیانتِ محض است، رویه‌ای است که در کودک عشق به زندگی ایجاد می‌کند، و در او این احساس را پدید می‌آورد که با خود بگوید: زنده بودن چه خوب چیزی است!
برای اینکه مادر، در مورد دوم هم موفق باشد، نه تنها باید”مادر خوبی” باشد، بلکه باید آدمی شاد و خوشبخت هم باشد. عشق مادر به زندگی، به اندازهٔ اضطراب او مسری است.
روابط مادر و فرزند، به خلاف عشق برادرانه و عشق زن و مرد، به سبب ماهیت خاصی که دارد، مبتنی بر نابرابری است. یکی به همهٔ یاری‌ها نیاز دارد، و دیگری همهٔ آن یاری‌ها را فراهم می‌آورد. به سبب همین خاصیت نوع‌پرستانه و فداکارانه است که عشق مادرانه بالاترین نوع عشق‌ها و مقدس‌ترین پیوند عاطفی نامیده شده‌است.
در عشق زن و مرد دو نفر که جدا بودند، یکی می‌شوند. در عشق مادرانه، دو موجود که یکی بودند، از هم جدا می‌شوند. مادر نه تنها باید این جدایی را تحمل کند، بلکه باید آرزومند آن باشد و به حصول آن کمک کند. فقط در اینجاست که عشق مادرانه به صورت تکلیفی خطیر، جلوه می‌کند، زیرا احتیاج به فداکاری دارد، احتیاج به این دارد که بتوان همه چیز را نثار کرد، بدون اینکه توقعی جز خوشبختی کودک داشت. و همین جاست که اکثر مادران، در عشق مادرانهٔ خود شکست می‌خورند.

مادر خودشیفته، سلطه‌جو و تصاحب‌کننده، فقط تا زمانی که کودکش کوچک است، میتواند در “عشق مادرانهٔ” خود، موفق باشد. تنها مادری که واقعا عاشق است، مادری که برایش نثار کردن لذت بخش‌تر از دریافت کردن است، مادری که بنیاد هستیش متین و استوار است، حتی هنگامی که فرزندش در جدایی از مادر گام برمی‌دارد، باز هم می‌تواند فرزندش را دوست بدارد.

عشق جنسی

در عشق زن و مرد، یک عامل مهم، نادیده انگاشته می‌شود، و آن اراده است. عاشق کسی بودن، تنها یک احساس شدید نیست، بلکه تصمیم است، اراده است، قول است.
اگر عشق فقط یک احساس می‌بود، دیگر پایداری در این قول، که همدیگر را تا ابد دوست خواهیم داشت، مفهوم پیدا نمی‌کرد. احساس می‌آید و ممکن است خود بخود زائل شود. وقتی که عمل من با داوری و تصمیم ارتباطی نداشته باشد چگونه می‌توانم در مورد پایداری آن داوری کنم؟
ممکن است آدمی با در نظر گرفتن این اندیشه‌ها به این نتیجه برسد که عشق منحصرا یک عمل ارادی و نوعی تعهد است، و اساسا اهمیت ندارد که طرف چه کسی باشد. خواه ازدواج به وسیله دیگران ترتیب داده شود، یا نتیجه انتخاب خود شخص باشد، از وقتی که پیمان زناشویی بسته شد، عمل اراده بایستی ضامن ادامهٔ عشق باشد. در این نظر گویی خصیصه متضاد طبیعت بشری و عشق زن و مرد از یاد رفته‌است. ما همه یکی هستیم . با وجود این هر کدام از ما ماهیتی یگانه و بی‌همتاست. در مورد روابط ما با دیگران نیز همین تضاد تکرار می‌شود، همان گونه که همه ما یکی هستیم، همان گونه هم می‌توانیم نسبت به همه برادرانه عشق بورزیم، و چون هر کس وجودی یکتاست، به همان ترتیب هم عشق جنسی مستلزم عناصری کاملا فردی است که فقط در بعضی از مردم وجود دارد و نه در همه مردم.
بنابراین هر دو نظریه یعنی اینکه عشق جنسی جاذبه‌ای کاملا فردی، بی‌همتا و محدود به دو شخص معین است، و هم اینکه چنین عشقی جز یک عمل ارادی نیست، درست به نظر می‌رسند. اگر بخواهیم به درستی آن را بیان کنیم، حقیقت نه این است نه آن. بنابراین، این عقیده که، اگر آدم در عشقش کامیاب نشد، به آسانی می‌تواند رشته ارتباط را بگسلد، بهمان اندازه غلط است که بگوییم به هیچ عنوان این ارتباط نباید گسسته شود.